"دولت شاهنشاهی فارس که در زمان داریوش به منتهای درجه بزرگی خود رسیده بود، شامل بیست ایالت می شد؛ از جمله: مصر، فلسطین، سوریه، فنیقیه، لیبیا... قفقاز، بابل، ماد، پارس[ایران]، باختر[بلخ امروزی]، رود سند... جزء این امپراتوری بود."1 اما بعد از مدت زمانی بسیاری از مناطق فوق به تصرف اسکندر مقدونی(330ق.م) در آمد، تا جایی که تخت جمشید شاهنشاه فارس را به آتش کشید.
در سال 336ق.م اسکندر پس از مرگ پدرش فیلیپ دوم، بر تخت نشست. وی نزد ارسطو فیلسوف یونانی درس خوانده بود، و بعد از به قدرت رسیدن با لشکر عظیمی که ترتیب داد، از گذرگاه روم شرقی(ترکیه کنونی) عبور نموده، ابتدا قلمروهای فارس و آریانای قدیم و بعد از آن بخش های از مناطق هندوستان را به تصرف خود در آورد. پس از مرگ اسکندر، رومیان که زیر سلطه ی وی بسر می بردند، سرزمین های تصاحب شده ای اسکندر را اشغال کردند؛ اما دیری نگذشته بود که روم دستخوش حوادث داخلی شد، تا این که در سال 323م «کنستانتین» قدرت را به دست گرفت و به کشمکش های روم پایان داد.
کنستانتین نخستین امپراتور بود که عیسویت را به عنوان مذهب رسمی امپراتوری معرفی کرد. وی روم شرقی را بنام کنستانتینوپل(قسطنطنیه) به عنوان پایتخت خود برگزید. سرانجام بعد از مرگ کنستانتین روم به دو بخش-روم شرقی و روم غربی- تقسیم شد که با گذشت زمان اختلافات زیادی میان امپراتوری های روم شرقی و روم غربی بر سر مسایل مذهبی به میان آمد، در حالی که قبل از آن هر دو امپراتور مذهب عیسویت را اختیار کرده بودند. این اختلافات باعث گردید که عیسویت به دو مذهب(کاتولیک و ارتودوکس) متفرق گردد، چنان که مذهب کاتولیک را امپراتوری روم غربی و مذهب ارتودوکس را امپراتوری روم شرقی(بیزانس) اختیار نمودند.
اما در شرق؛ در اوایل قرن هفتم میلادی جهان میان دو امپراتوری بزرگ-فارس و روم- تقسیم شده بود، و چندی بعد در سال 622م بود که نخستین دولت اسلامی در مدینه واقع در سرزمین جزیره عرب و به دور از قلمروهای فارس و روم، ظهور کرد. دولت اسلامی نوپا آهسته آهسته همه سرزمین های جزیره عرب را متصرف شد و در ظرف کمتر از 10 سال، جغرافیای خود را در نزدیکی قلمروهای فارس و روم در شمال رسانید. مسلمانان پس از شکست دادن فارس و روم قلمرو اسلام را از جانب غرب تا جنوب غرب اروپا گسترش دادند. چنان که طارق بن زیاد یکی از فرمانده هان نام آور اموی، در سال 711م اسپانیا(اندلس) را فتح و اسلام را به جای عیسویت در آن سرزمین نهادینه ساخت، تا این که اقتدار مسلمین در اسپانیا تا سال 1492م(حدود 800 سال) به درازا کشید.
دولت خلافت قبل از فتح اسپانیا تمام مناطق شمالی قاره افریقا را فتح کرده بود، چنان که ابن خلدون تاریخ نویس نامدار مسلمان، در تاریخ خود می نویسد: "اسلام مهم ترين قدرتی بود که توانست نقش جهان بينی اسلامی را در افريقا، ايفا نمايد." وی می افزاید: "گویند که إفریقِس بن قَیس بن صَفی از ملوک تبابِعه چون به جنگ مغرب[جنوب اسپانیا] و افریقیه آمد و پادشاه جرجیس را کشت و شهرها بنا کرد، آن سرزمین را به نام او(افریقیه) نامیدند؛ چون این نژادی از عجم ها را دید و سخن گفتن شان را شنید و به اختلاف و تنوع لهجه ها آگاه شد، در شگفت آمد و گفت: بربره ای شما بسیار است! از این رو آنان را بربر نامیدند؛ و بربره در زبان عربی آمیختن اصوات نامفهوم است، بگونه ای که هنگامی شیر نعره زند به آن گویند، بربرالاسد-نعره نامفهوم شیر-."2
در سال1095م مجلس کلیسا به رهبری پاپ جنگی را علیه مسلمانان زیر عنوان «جنگ مقدس»، به هدف اشغال بیت المقدس(فلسطین) راه اندازی کرد که بعد از یک ماه درگیری، سرانجام «فرای بولونی» فرمانده صلیبی وارد بیت المقدس شد و به قتل عام مسلمانان پرداخت. هرچند دامنه ای جنگ های صلیبی حدود 150 سال، در وقفه های کم و زیاد دوام کرد، اما در نهایت فلسطین از تسلط مسلمانان بیرون کشیده نشد؛ زیرا سلطان صلاح الدین ایوبی به این همه سلطه جویی های صلیبیان، پایان بخشید.
همه آنچه را که در فوق بیان شد، نشان دهنده ای گسترش قلمروهای قدرت های بزرگ جهان بود که در گذشته هر قدرت جهانی به اندازه ای توان خود جغرافیا و به تعبیر امروزی، مرزهای خود را گسترش و برعکس در نبود توان قلمروهایش را از دست می داد. این واقعیت به عنوان عرف جهانی نزد همه قدرت ها شناخته می شد، اما آنچه که اکنون به عنوان مرزهای کشورها به آن آشنایی داریم، از کجا و چگونه بوجود آمد؟ برای توضیح این مسئله به ریشه یابی آن خواهیم پرداخت:
بسیاری از مؤرخین به این نظر اند معاهده وستفالیا(1648م) که بهجنگ های سی ساله ای مذهبی میان پروستانت ها به رهبری «مارتین لوتر» و کاتولیک ها به رهبری «امپراتور روم» پایان بخشید، نخستین معاهده ای بود که پس از رنسانس میان کشورهای اروپایی عقد گردید، و در این معاهده کشورهای اروپایی برای نخستین بار به جای هویت عیسوی(کلیسا) بیشتر خود را آلمانی، فرانسوی، انگلیسی می پنداشتند؛ زیرا قبل از این اکثر ملت های اروپا به جای هویت ملی و وطنی، خود را عیسوی می دانستند. بناً این معاهده وستفالیا بود که برای بار نخست نزدیک به 350 منطقه شاه نشین آلمان را به عنوان مناطق مستقل(کشور) به رسمیت شناخت و نیز کشورهای فرانسه، اسپانیا و پرتغال را رسماً در امور داخلی از مداخله کلیسا مستقل و به آن ها هویت کشوری عطا نمود.
هرچند ناپلیون بعد از پیروزی در انقلاب فرانسه(1789م) تصور گسترش قلمرو را در سر داشت، ولی پس از شکست در روسیه نماینده گان چهار قدرت بزرگ اروپایی(پروس، اتریش، انگلستان و روسیه) مناطقی را که ناپلیون آن را به قلمرو فرانسه افزوده بود، دوباره مسترد و فرانسه را به جغرافیای قبلی اش برگردانیدند. گرچه معاهده وستفالیا قلمروهای مشخصی را برای قدرت های توسعه طلب اروپا تعیین نمود، اما به یک باره گی جلوی این همه توسعه طلبی آن ها را نگرفت، به دلیل این که قدرت های فوق عرف جدیدی را زیر عنوان استعمار بوجود آوردند.
در اینجا باید یاد آور شد که تفاوت عرف جدید(استعمار) با توسعه طلبی که قبل از این میان قدرت های اروپایی مروج بود، در این است که استعمارگران با در نظرداشت جغرافیای ظاهراً مشخصِ کشورهای ضعیف، به جای علاوه نمودن مناطق مفتوحه به قلمروهای خود، آن را استعمار می کردند. به این معنی که مردمی آن را به عنوان طبقه دوم و سوم جامعه به برده گی می گرفتند و نیز آن ها را در کارهای شاقه و حتی در جنگ ها می گماشتند. علاوه بر این تمام داشته های مادی آنان را به تاراج می بردند. این عرف تا قبل از جنگ جهانی اول و دوم به پیش برده می شد، و در این زمان بود که قدرت دیگری بنام ایالات متحده امریکا با عرف و اصطلاح جدیدی در سیاست بین المللی عرض وجود کرد.
ایالات متحده امریکا پس از جنگ جهانی دوم به عنوان قدرت برتر با اصطلاح جدیدی استقلال خواهی وارد عرصه سیاست بین المللی شد. این کشور ظاهراً مفکوره استقلال خواهی را به هدف آزادی کشورها و نیز ملت ها به راه انداخت، اما در واقع هدف اصلی اش سیطره و نفوذ در مناطقی که استعمارگران اروپایی از آن بهره می جستند، بود.
چنان که تمام مناطقی که امروزه به عنوان کشورهای عربی یا به تعبیر دیگر کشورهای شرق میانه، شامل سوریه، عراق، اردن، فلسطین، دولت یهود(اسرائیل)، کویت، عربستان و... می شناسیم تا قبل از سال 1916م جزء از قلمرو واحد خلافت عثمانی به شمار می رفت که با تفرقه اندازی میان اعراب و دولت عثمانی توسط استعمارگرانی انگلیس و فرانسه همه ای این مناطق زیر سلطه ی آن ها درامد.
برعلاوه اروپای شرقی(بالکان) به شمول یونان که بیشتر از 10 کشور را در برمی گیرد و نیز سرزمین های کنونی شمال بحیره ای سیاه-کریمه، چچینیا، ارمنستان و...- تا سال 1924م و قبل از سقوط خلافت عثمانی بخشی از قلمروهای مسلمانان به شمار می رفت. همچنین سرزمین های سمرقند و بخارا-کشورهای آسیای میانه- و نیز بخش های عظیمی از قاره افریقا شامل مصر، لیبیا، تونس، سودان، اتیوپی، سومالیا، مراکش(المغرب)، موریتانیا و... جزء از سرزمین های مسلمانان بود که اکنون به عنوان کشورهای ظاهراً مستقل، اما تحت نفوذ استعمار نوین(امریکا) قرار دارند.
باتوجه به این همه شواهد تاریخی، مرزهای کنونی کشورها به ویژه مرزهای سرزمین های اسلامی در چارچوب جغرافیای مشخص تا قبل از جنگ جهانی دوم(1945م) به چشم نمی خورد، و این قواعد جدید ابتدا در اروپا آنهم به هدف جلوگیری از توسعه طلبی یکدیگر شکل گرفت، تا این که امریکا به عنوان استعمارگر نوین پس از جنگ جهانی دوم با گسترش سلطه ی نفوذش در بسیاری از کشورهای جهان به ویژه سرزمین های اسلامی، حس استقلال خواهی-که در واقع حس جدایی طلبی در میان مسلمانان است- را دامن زد، که این خود منجر به تقسیمات ملت ها به ویژه امت مسلمان انجامید. چنان که با مشاهده ای به نقشه جغرافیای سیاسی جهان، دیده می شود که اکثر مناطق به ویژه سرزمین های اسلامی در قاره افریقا و آسیا، گاهی به شکل مثلث و گاهی هم به شکل مستطیل اما به دلخواه استعمارگران ترسیم شده اند. چرچیل نخست وزیر اسبق انگلیس زمانی که مسئول مستعمرات انگلیس در شرق میانه بود، در یاد داشت های خود می نویسد: "من در ظرف چند ساعت مرزهای اردن را ترسیم و کشور کنونی اردن را بوجود آوردم!" این همان کاریست که آن ها آرزوی دسترسی به آن را داشتند که متأسفانه با سقوط خلافت به آن دست یافتند.
منابع:
-
دورانت، ویل؛ تاریخ تمدن؛ جلد اول پارس؛ فصل 13؛ ص 14.
-
ابن خلدون؛ تاریخ ابن خلدون؛ جلد پنجم؛ سال چاپ 1383هـ.ش؛ ص 101- 102.